10 tips about سنگ سفر
10 tips about سنگ سفر
Blog Article
خورشید تازه از پشت کوهها سر برآورده بود و نور طلاییاش را روی شهر پخش میکرد. در گوشهای از پارک، مردی روی نیمکتی نشسته بود و به صدای پرندگان گوش میداد. او همیشه فکر میکرد که هر آواز پرنده یک داستان دارد، داستانی که فقط خودشان آن را میفهمند.
در همان لحظه، کودکی کنار رودخانه سنگی را برداشت و روی سطح آب پرتاب کرد. سنگ چند بار روی آب پرید و سپس ناپدید شد. او به این فکر کرد که کاش میتوانست همراه آن سنگ سفر کند و ببیند که سرانجامش چه میشود.
در یک کوچهی خلوت، زنی با چتری قرمز قدم میزد. باران آرامی میبارید و صدای برخورد قطرات با سنگفرش خیابان مثل موسیقیای لطیف بود. او به خاطراتش فکر میکرد، به روزهایی که دیگر برگشتنی نبودند، اما هنوز در ذهنش زنده بودند.
در کتابخانهای قدیمی، مردی که عاشق داستانهای اسرارآمیز بود، کتابی پیدا کرد که جلدی چرمی و پر از نشانههای عجیب داشت. او صفحهی اول را باز کرد و متنی به زبانی ناشناخته دید. آیا این کتاب رازی را در خود پنهان کرده بود؟
در قطاری که از میان دشتهای وسیع عبور میکرد، خرید ممبر واقعی تلگرام زنی از پنجره به بیرون نگاه میکرد و نام شهرهایی را که از آنها عبور میکرد در دفترچهای مینوشت. او تصمیم گرفته بود که هیچ مقصد مشخصی نداشته باشد و فقط به جایی برود که قطار او را میبرد.
در گوشهای از کافهای دنج، نویسندهای در تلاش بود داستانی بنویسد که هیچ پایانی نداشته باشد. او میخواست داستانی خلق کند که هر کس آن را میخواند، بتواند خودش ادامهاش را تصور کند. اما آیا چنین چیزی ممکن بود؟
و در همین لحظه، کسی که این متن را میخواند، شاید برای یک لحظه مکث کند و با خود بگوید که تمام این اتفاقات چه ارتباطی با هم دارند؟ اما شاید این خود زندگی است: مجموعهای از لحظات کوچک که در کنار هم معنا پیدا میکنند.